در این شب های بارانی،سرابی بس زمستانی،
تو را سوگند به ناولها،به این درگاه روحانی،
بیا نزدم به مهمانی،
صدای مبهم دلتنگ،که سودای جنون دارد،
مرا احوال پاییز است،ولی در این سرای پوچ،زمستان است..زمستانی بس طولانی،
...در این غوغای جان فرسا،در این شبهای بی فردا،در این تاریکی مطلق،در این تثبیت ویرانی،
تو باشی زندگی اینجاست،بیا من بیا با ما،،،
رهایی ده از این شبهای طولانی،
از این چرخابهٔ بی رحم چوگانی،از این بیهوده در شب سجده کردن های سبحانی،از این شب زنده داریهای نا مجهول،
از این خاموش گری های دلو این قبلههای زرد نورانی،از این نا کس گریهای به ظاهر سوقه رحمانی،
از این حسرت ستیزیهای ربانی
از این پرسش که اکنون در چه حالیو من از،بالا نشسته دائماً شاکی،به پوچی میگرایم از نبودت من به هر انی،
از این شب قصه گفتنهای پی در پی،
از این می خانههای سرخوش بی می
از این درویش پذیریهای ناخواسته
از این دل نا امیدیهای بی شأعب
بیا امشب به این توفیق صدایم کن از این دلتنگی مبحوس زندانی،
رهایم کن..بیا امشب به مهمانی،
بیا کنج سفر بازا،
بیا با دل مدارا کن،
در این خانه چه بلوا ایست،
صدای من هجوم تلخ صبح دلتنگیست،
زمستان است،زمستانی بس،بی رحمو بحرانی،
بیا هیزم بکش تنهاییم را تا دلم،در اوج این سرمای نا خوانده،زمستان را حریفی بس قدر باشد،بهاری جلوه گر باشد در آن سوی تلاطمهای طوفانی،
بیا پیشم..فقط امشب بیا پیشم به مهمانی،
به دیدارت،سرابی مینشیند کنج این خانه،شبی متنانه با صبر واژههای نابسامانی،شبی بی رحم از این،درد التماسهای پنهانی،
بیا امشب به مهمانی که بی تو،تن هدر شد در این بشکسته کولاک جوانی،
فقط امشب بیا به مهمانی،
تو از من چه میدانی،،،،،،،،
نظرات شما عزیزان:
.gif)